علامه بزرگوارحاج سید حسن میرجهانی
- مشخصات
- اولین نگارش در سه شنبه, 12 فروردين 1393 04:22
- تعداد بازدید: 4595
در کتاب جنة العاصمه علامه بزرگوارحاج سید حسن میرجهانی چاپ خطی صفحه 262 تا 266
در موضوع فدك و دادن رسول خدا آن را به فاطمه به امر خدا و بيرون كردن ابوبكر از تصرف او
محل فدك و كيفيت فتح رسول خدا آن را
در كتاب معجم البلدان است كه فدك قريهايست در حجاز كه در ميان او تا مدينه دو روز و گفته شده سه روز راه است كه خدا از دست يهود برگرداند بر رسول خود صلي الله عليه و آله و سلم در سال هفتم هجرت به صلح و آن براي اين بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله چون در خيبر فرود آمد و حصارهاي آن را فتح كرد و باقي نماند براي ايشان مگر سه حصار و آنها را به شدت محاصره كرد فرستادند به نزد آن حضرت و پيشنهاد صلح كردند به اين نحو كه خواهش كردند از آن حضرت كه آنها را فرود بياورد تا از آنجا جلاء وطن كنند و بروند چون اين خبر به اهل فدك رسيد فرستادند نزد آن حضرت كه با آنها مصالحه كند به نصف از ميوهها و مالهايشان و پيغمبر قبول كرد و مشي سريع نكرد و بدون خيل و سوار به او واگذار شد و خالصه خود پيغمبر بود و در آنجا چشمه آبي جوشنده و درختان خرماي بسياري بود
و نيز گفته است در اين باب آنچه صحيحتر به نظر ميآيد و به من رسيده اينست كه احمد بن جابر بلاذري در كتاب فتوح خود گفته بعد از انصراف رسول خدا صلي الله عليه و آله از خيبر كس بفرستاد به سوي فدك و او محيصه بن مسعود بود و در آن وقت رييس فدك يوشع بن نون يهودي بود و آنها را به اسلام دعوت كرد چنين يافت كه آنها رعب دارند و ترسيدهاند وقتي كه خبر خيبر به آنها رسيده پس با پيغمبر مصالحه كردند به نصف خاك آن يعني نصف زمين فدك مال پيغمبر باشد و نصف مال آنها و پيغمبر هم از ايشان قبول فرمود و امضاء آن را كرد و خالصه خود پيغمبر شد چون بدون خيل و ركاب به تصرف آن حضرت درآمد (تا آخر كلام او)
و در تفسير فرات بن ابراهيم
مسندا به سند متصل از حضرت امام محمد باقر روايت كرده كه فرمود چون جبرييل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نازل شد آن حضرت سلاح خود را محكم بست و علي عليهالسلام هم سلاح خود را محكم بست و هر دو اسبهاي خود را زين كردند و در دل شب بيرون رفتند و علي نميدانست كه رسول خدا كجا را اراده كرده رفتند تا اينكه به فدك رسيدند پس رسول خدا به علي فرمود يا علي مرا بلندم كن يا من تو را بلندت ميكنم علي گفت من تو را بلند ميكنم اي رسول خدا. رسول خدا فرمود من تو را بلند ميكنم زيرا كه من بلند قدتر هستم از تو پس آن حضرت علي را بر شانه خود بلند كرد و علي روي شانه آن حضرت ايستاد و هميشه بلند ميشد تا اينكه علي بالاي حصار رفت و تكبير گفت و بالاي حصار ميرفت و شمشير رسول خدا در دست او بود و اذان ميگفت اهل فدك از ترس مبادرت كردند و درب حصار را باز كردند و بيرون آمدند و آن دو بزرگوار را استقبال كردند و رسول خدا رو به آن جماعت آمد و علي هم به سوي ايشان فرود آمد و هجده نفر از عظماء و بزرگان ايشان را كشت و باقي ماندگان را به دست آنها داد و رسول خدا هم ذريههاي ايشان را ميراند و كساني كه باقي ماند از ايشان با غنيمتهايشان برگردن آنها بار كرد تا مدينه پس شتاب نكرد در فتح آنجا احدي غير از رسول خدا پس آن يعني فدك مخصوص ذريه او شد غير از مومنين
علامه مجلسي
در بحارالانوار از كتاب خرايج از امام صادق عليهالسلام روايت كرده كه فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله در غزوهاي رفت چون از آن برگشت در بعضي از راه كه رسيد مشغول طعام خوردن بود كه جبرييل نازل شد و گفت اي محمد برخيز سوار شو پيغمبر برخاست و جبرييل با او بود زمين را براي او درهم پيچيد مانند درهم پيچيدن جامه تا اينكه به فدك رسيدند چون اهل فدك صداي اسب شنيدند گمان كردند كه دشمن به سوي ايشان آمده دروازهها را بستند و كليدهاي آنها را به پيرزني كه از ايشان بود دادند كه خارج از شهر بود و خودشان رفتند بر سر كوهها جبرييل به نزد پيرزن آمد و كليدها را از او گرفت و دروازههاي شهر را باز كرد و پيغمبر را در خانهها و دهكدهها گردانيد پس جبرييل گفت اي محمد اينست آنچه كه خدا مخصوص تو گردانيده و به تو عطا كرده غير از مردمان و آن است گفته خداي تعالي
و ما افاء الله علي رسوله من اهل القري فلله و للرسول و لذي القربي- و ذلك قوله فما اوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ولكن الله يسلط رسله علي من يشاء
يعني چون رد كرد خدا بر فرستاده خود از اموال يهود اهل قريهها آنچه باشد مخصوص خدا و مخصوص رسول و مخصوص خويشان او است (و آنست گفته خدا) آنچه را كه شتاب كرديد بر آن بدون لشكريان و سواران وليكن خدا مسلط ميكند پيغمبران خود را بر هر كسي كه ميخواهد- و مسلمانان ندانستند و زمين را در زير پا نگذاردند وليكن خدا رد كرد آنها را بر فرستاده خود و دور زد خانهها و ديوارهاي آن را و جبرييل درهاي آن را قفل زد و كليدهاي آنها را به پيغمبر داد و رسول خدا آنها را در غلاف شمشير خود جاي داد و آن را به گردن اسب خود آويخت و سوار شد و جبرييل زمين را براي آن حضرت درهم پيچيد مانند درهم پيچيدن جامه پس رسول خدا صلي الله عليه و آله به نزد لشكريان خود آمد و آنها در جاي خود و مجالس خود بودند و متفرق نشده بودند و چنين اميدي را نداشتند پس رسول خدا فرمود به فدك رفتم و خدا آن را به من رد گردانيد پس بعضي از منافقين به بعضي ديگر به چشم اشاره كردند آنگاه رسول خدا فرمود اينها كليدهاي فدك است و از غلاف شمشير خود بيرون آورد پس رسول خدا سوار شد و مردمان هم با او سوار شدند چون وارد مدينه شد بر فاطمه داخل شد و فرمود اي دخترك من خدا فدك را به پدرت رد كرد و آن را مخصوص به خود او گردانيد كه مسلمانان بر آن حقي ندارند و من با آن هر كاري كه خواهم بكنم و مادرت خديجه را بر من مهري است و پدرت فدك را در مقابل آن مهر براي تو قرار داد و من آن را به تو بخشيدم و به فرزندانت پس از تو پس پوستي را طلبيد و علي بن ابيطالب را با غلام خود خواست و به علي فرمود بنويس براي فاطمه فدك را كه من به او بخشيدم كه بخششي باشد از رسول خدا و بر آن شاهد گرفت علي بن ابيطالب و غلام رسول خدا و امايمن را و فرمود رسول خدا كه امايمن زني است از اهل بهشت پس از آن اهل فدك آمدند به سوي پيغمبر و آن حضرت مقاطعه داد فدك را به ايشان در هر سالي به بيست و چهارهزار دينار
سيد ابن طاوس عليهالرحمه در كتاب سعدالسعود از ابيسعيد خدري روايت كرده كه چون آيه وات ذا القربي حقه نازل شد رسول خدا صلي الله عليه و آله فاطمه زهراء سلامالله عليها را خواست و فدك را به او عطا فرمود- و در كتاب كشف المحجه كه به پسرش وصيت كرده گفته است كه جدت محمد صلي الله عليه و آله فدك و حوالي را به مادرت فاطمه بخشيد و درآمد آن بنابر روايت شيخ عبدالله بن حماد انصاري در هر سالي بيست و چهار هزار دينار بوده و به روايت غير او هفتاد هزار دينار بوده
گرفتن ابوبكر فدك را از فاطمه و طلب كردن فاطمه حق خود را
كه فرمود فاطمه سيده زنهاي اهل بهشت است آنگاه امايمن گفت كسي كه سيده زنهاي اهل بهشت است ادعا ميكند چيزي را كه مال او نباشد و من هم زني هستم كه از اهل بهشتم شهادت نميدهم به چيزي كه نبوده باشد. شنيدم از رسول خدا عمر گفت اي امايمن اين قصهها را كنار بگذار به چه چيز شهادت ميدهي گفت من در خانه فاطمه سلامالله عليها نشسته بودم و رسول خدا هم نشسته بود كه جبرييل به سوي او نازل شد و گفت اي محمد برخيز زيرا كه خداي تعالي مرا امر فرموده كه به بال خود
خط بكشم براي تو فدك را پس رسول خدا برخاست با جبرييل و طولي نكشيد كه برگشت و فاطمه گفت اي پدر كجا رفتي فرمود خط كشيد جبرييل فدك را براي من به بال خود و تحديد كرد حدود آن را پس فاطمه گفت اي پدر من از فقر و احتياج بعد از تو ميترسم پس آن را به فاطمه تصدق كرد و فرمود اين صدقه است براي تو پس فاطمه آن را قبض كرد و گفت خوبست آنگاه رسول خدا فرمود اي امايمن شاهد باش و اي علي شاهد باش
پس عمر گفت تو يك زن هستي و جايز نيست شهادت يك زن تنها و اما علي هم به طرف خود ميكشد پس فاطمه غضبناك برخاست و گفت خدايا اين دو نفر به دختر پيغمبرت ظلم كردند تو سخت بگير بر آنها به عذاب خود و بيرون آمد آنگاه علي او را بر الاغي سوار كرد كه بر روي آن قطيفه سياهي بود و او را چهل صباح دور گردانيد در خانههاي مهاجرين و انصار و حسن و حسين هم با آنها بودند و فاطمه ميگفت اي گروه مهاجرين و انصار خدا را ياري كنيد و دختر پيغمبرتان را شما با او بيعت كرديد روزي كه بيعت كرديد كه منع كنيد ذريه او را از آنچه كه منع ميكنيد خودتان و ذريه خودتان را و ظاهر كنيد براي رسول خدا بيعت خود را- گفت احدي او را اعانت و اجابت نكرد و ياري ننمود تا اينكه رفت نزد معاذ بن جبل و فرمود كه من آمدهام از تو ياري ميخواهم تو بيعت كردي با رسول خدا بر اينكه ياري كني او را و ذريه او را و منع كني او را از آنچه كه منع ميكني نفس خود را از آن و ذريه خود را، ابوبكر فدك مرا غصب كرده و وكيل مرا از آن بيرون كرده گفت با من كس ديگري غير از من هست فرمود احدي مرا اجابت نكرد گفت پس من كجا ميرسم كه تو را ياري كنم- راوي گفت پس فاطمه از نزد او بيرون رفت پسر معاذ به نزد پدر آمد و گفت دختر محمد براي چه نزد تو آمد گفت آمده بود از من ياري ميخواست بر ابوبكر كه فدك را از او گرفته گفت تو او را چه جواب گفتي گفت من گفتم كه ياري كردن من براي تو نفعي ندارد من تنها هستم گفت از ياري كردن او ابا كردي گفت آري گفت او چه چيز گفت، گفت به من گفت: به ذات خدا سوگند هرآينه با تو منازعه ميكنم با زبان فصيحي كه محل سخن گفتن است در سر من تا وقتي كه وارد شوم بر رسول خدا صلي الله عليه و آله
حضرت فرمود- پسر او به او گفت من هم به ذات خدا سوگند منازعه ميكنم با تو با زبان فصيحي كه محل سخن گفتن است در سر من كه چرا اجابت نكردي دختر محمد صلي الله عليه و آله را (اين پسر معاذ غير از سعد است كه او در زمان حيات رسول خدا از دنيا رفت)
فرمود و بيرون رفت فاطمه از نزد او و ميگفت به ذات خدا سوگند با تو سخن نميگويم كلمهاي تا من و تو گرد آييم نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و خارج شد- پس علي عليهالسلام به او فرمود كه به تنهايي برو نزد ابيبكر كه او رقت قلبش زيادتر است از آن ديگري و به او بگو ادعا ميكني جانشيني پدر مرا و اينكه تو خليفه او هستي و در جاي او نشستهاي اگر فدك مال تو بود و من از تو ميخواستم كه آن را به من ببخشي واجب ميشد كه آن را به من برگرداني- چون فاطمه به نزد او رفت و آن سخن را به او گفت در جواب گفت كه راست گفتي و نوشته رد فدك را نوشت و به او داد پس فاطمه بيرون آمد و نوشته با او بود عمر او را ملاقات كرد و گفت اين نوشته چيست با تو فرمود نوشته رد فدك است كه ابوبكر به من داده گفت بياور ببينم آن را فاطمه ابا كرد كه به او دهد پس با پاي خود لگدي به آن حضرت زد و او حامله بود به پسري كه نام او محسن گذارده شده بود پس محسن را از شكم خود
سقط كرد پس سيلي به روي او زد كه گوشواره او در گوشش شكست و نوشته را گرفت و آن را پاره كرد آنگاه فاطمه رفت و هفتاد و پنج روز مريضه بود و از ضربت عمر از دنيا رفت چون زمان وفات او رسيد علي عليهالسلام را خواند و گفت آيا ضمانت ميكني وصيت مرا يا به پسر زبير وصيت كنم علي فرمود من ضمانت ميكنم وصيت تو را اي دختر محمد گفت به حق رسول خدا صلي الله عليه و آله از تو خواهش ميكنم كه چون من مردم اين دو نفر حاضر نباشند و نماز بر من نگزارند علي گفت اين كار را براي تو ميكنم پس چون فاطمه از دنيا رفت در شب او را در خانه خود دفن كرد چون صبح شد اهل مدينه براي تشييع جنازه حاضر شدند و ابوبكر و عمر هم با آنها بودند امير مومنان بيرون آمد به او گفتند با دختر محمد چه كردي او را تجهيز كردهاي اي اباالحسن فرمود به ذات خدا سوگند او را دفن كردم آن دو نفر گفتند چه چيز تو را وادار كرد كه او را دفن كردي و ما را به مرگ او آگاه نكردي فرمود خود او مرا امر كرد عمر گفت به ذات خدا سوگند همت گماشتم بر بيرون آوردن او از قبر و نماز گزاردن بر او علي عليهالسلام فرمود آگاه باش به ذات خدا سوگند تا زماني كه دل من در ميان پهلوهاي من است و ذوالفقار در دست من است تو نميتواني او را نبش كني خودت ميداني ابوبكر گفت برو اي عمر علي سزاوارتر است از ما به او و مردمان منصرف شدند (صفحه 183 تا 185 كتاب اختصاص شيخ مفيد چاپ تهران سال 1379 هجري)