1.پيشينه ى تاريخى و موقعيت جغرافيايى فدك
- مشخصات
- اولین نگارش در چهارشنبه, 21 اسفند 1392 13:15
- تعداد بازدید: 5089
1.پيشينه ى تاريخى و موقعيت جغرافيايى فدك
در زمان حضرت موسى علیه السلام مردى عابد و متقى و دانشمند بود كه از خاصان آن حضرت بود و به او «ذرخا» مىگفتند. حضرت موسي علیه السلام صفات و فضائل حضرت محمد مصطفى صلی الله علیه و آله و سلم را از او می شنيد، و در دعا هايش آن حضرت را ياد می كرد.
چون حضرت موسى علیه السلام از دنيا رفت آن مرد زاهد، عبادات خود را بيشتر كرد. او دائم به صحرا و بيابان می رفت و خدا را عبادت می كرد، تا اينكه به يك وادى بين مدينه و مصر رسيد كه آنجا را «مدائن الحكماء» می گفتند. شتران حكماى مدينه در آنجا مي چريدند، و آن وادى نزديك مدينه بود و آب و درختى نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسيد خوشش آمد و در همان جا به عبادت مشغول شد و معبدى بنا نمود و چاه آبى حفر كرد و پيوسته به مقالات حضرت موسى علیه السلام و تلاوت تورات و مدح و صفات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم و مهر و محبّت امير المؤمنين علیه السلام كه در تورات می خواند مشغول بود و علم هشت افلاك و رمل دانيال نبى را خيلي خوب می دانست. در آن مكان از اعجاز پيامبر و اميرالمؤمنين علیهما السلام و به احترام ذرخاي عابد، چشمه ى پر آبى پديدار شد كه آن را حفر كرد و آب آن زياد شد.
در آنجا شروع به كشاورزي كرد و ساختمان ساخت و هر روز آن جا آبادتر مي شد، تا آنكه از طرف زاهدان و عابدان و قبايل و عشاير به آن جا آمدند و در آن جا باغ ها و بستان ها ساختند، و خانه هاي زيادي بنا كردند، و در مدت كمي مردم از هر سو به آن جا آمدند و جمعيت آن جا رفته رفته زياد شد.
عمر زاهد به پايان رسيد در حالى كه فرزند و نوادگان او زياد شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچه اى از فولاد و قفل بی كليد و لوحى از طلا ساختند و با دست خويش وصيت نامه اى در آن لوح نوشت و آن را در آن صندوق نهاد و بر آن قفل زد.
بعد به فرزندان خود وصيت كرد كه هزار و پانصد و پنجاه سال بعد از من پيامبرى می آيد كه نام او محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و وصى و خليفه ى او پسر عموى اوست كه على علیه السلام نام دارد و داماد او است. كه در تورات او را «ايليا» مي گويند كه شجاعى همچون او از آدم تا آخر دنيا پيدا نشود و بعد از حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم پيامبرى نباشد و بعد از حضرت على علیه السلام نيز وصى نباشد مگر از اولاد او.
چون آنان بيايند از قوم من يك نفر به آن ها ايمان مي آورد و آنان را در خانه ى خود به مهمانى می برد و در آن مهمانى از حضرت على علیه السلام معجزه اى آشكار می شود.
آن معجزه اين است كه انگشتر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در آن مجلس از انگشت ايشان به چاهى می افتد و حضرت على علیه السلام آن را بدون آنكه درون چاه برود بيرون می آورند و همين صندوق را نيز از شما مي خواهند. فوراً صندوق را نزد ايشان ببريد كه كليد اين صندوق انگشت مبارك ايشان است، كه با انگشت خودشان آن را باز مي كنند. وقتى شما اين معجزه را از وصى پيامبر عربى ببينيد همه به دين ايشان برويد كه اگر خلاف كنيد كافر از دنيا رفته ايد و اين هشت روستا كه در تصرف شماست به ايشان بدهيد كه من آن ها را فداى ايشان كرده ام.
اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.
آنان منتظر پيامبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم بودند تا آنكه يك هزار و پانصد و پنجاه سال از فوت ذرخا گذشت و آن بزرگوار عالم را به نور وجود خود منورگردانيدند و آوازه ى معجزه ي ايشان هر روز بلندتر گشت تا آنكه مكه را در دست مشركان مكه گذاشتند و به مدينه هجرت كردند.
روزى پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب خود از در خانه ى نواده ى بزرگ ذرخا عبور كردند. تا جمال رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم را ديد پرسيد: اين مرد چه كسى است ؟
به او گفتند: واى بر تو ! او را نمی شناسى ؟
او پيامبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم است. چون پسر نام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را شنيد و دانست كه او نبى آخرالزمان است نعره اى زد و افتاد و بي هوش شد.
آن حضرت را از حال آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشتند و بر بالين او آمدند. جوانى را ديدند كه نور ايمان بر چهره اش نمايان بود. سر او را از زمين برداشتند و بر زانوى مبارك خود نهادند و در آنجا نشستند. چون اقوام آن جوان، اخلاق پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ديدند، همگى از دل، محب حضرت شدند و زارى كنان بر سر آن جوان و بر گرد پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم جمع شدند. چون آن جوان به هوش آمد و چشمش را باز كرد، سر خود را كنار آن حضرت ديد و شهادت بر توحيد و نبوت و امامت حضرت على علیه السلام را بر زبان جارى كرد. مادر و پدرش اين قضيه را شنيدند ولي چيزى نگفتند.
سپس برخاست و دست و پاى حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم و اميرالمؤمنين علیه السلام را بوسيد و با اصحاب آن ها مصافحه كرد و به خانه ى خويش رفت. هر چند پدر و مادرش او را منصرف كردند كه دست از اسلام بردارد سودى نبخشيد. او هر روز به خدمت حضرت می رسيد. روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ، تمنا دارم دعا كنيد كه پدر و مادرم اسلام را قبول نمايند. حضرت فرمودند: مي خواهي من ايشان را بطلبم و اسلام را بر ايشان عرضه كنم.
عرض كرد: يا رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، ايشان با شما عداوت دارند نه به نزد شما می آيند و نه اسلام را قبول می كنند. اگر اجازه دهيد من مهمانى برپا كنم و شما را به اين مهماني دعوت كنم.
چون تشريف بياوريد شايد از بركت قدوم شما و از اثر ديدار شما نور ايمان در دل آنها اثر كند. پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم قبول نمودند. آن جوان به خانه رفت و اسباب مهمانى مهيا نمود، آنگاه سراغ پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد. آن حضرت برخاستند و با اميرالمؤمنين علیه السلام و جماعتى از خاصان صحابه به خانه ى آن جوان به مهمانى رفتند اما آن خانه گنجايش آن جماعت را نداشت ولي خانه ي بسيار زيبايي بود.
چهار طاق نما در ميان باغ بود و حوضى در ميان آن ها بود و در ميان آن حوض، چاه آبى بود كه ذرخاى عابد حفر كرده بود. آنان را به آنجا برد و انواع نعمت ها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخاى عابد هم دست ادب بر سينه گذاشتند و بر خدمت ايستادند.
وقتى از خوردن غذا فارغ شدند، كاغذى نزد پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم آوردند تا مهر نمايند. پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم انگشتر را بيرون آوردند تا به آن كاغذ بزنند. ناگاه انگشتر از دست آن حضرت در چاه افتاد. آنان با ديدن اين منظره متحير شدند و اولاد ذرخاي زاهد كه حاضر بودند وصيت جدّ خود را به ياد آوردند.
پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم اميرالمؤمنين علیه السلام را طلب كردند و فرمودند: يا على، اين خاتم را از چاه بيرون آور كه حلّال مشكلات، تو هستى.
اميرالمؤمنين علیه السلام كنار آن چاه آمدند و گفتند:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم» و سوره فاتحه را خواندند. آب چاه جوشيد و بالا آمد و ديدند انگشتر بر روي آب آمد. هنگامي كه انگشتر بالا آمد اميرالمؤمنين علیه السلام دست مباركشان را بردند و انگشتر را از روى آب برداشتند و بوسيدند و به دست پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم دادند.
قوم ذرخاى عابد هنگامي كه اين معجزه را از اميرالمؤمنين علیه السلام ديدند وصيت جدّ خود را به ياد آوردند و در اين گفتگو بودند و منتظر آن بودند كه صندوق را هم بطلبند.
اميرالمؤمنين علیه السلام رو به قوم ذرخاى زاهد كردند و فرمودند: امانتى كه جدّ بزرگ شما براي ما گذاشته و وصيت كرده كه تسليم ما كنيد بياوريد. هنگامي كه اين سخن را از اميرالمؤمنين علیه السلام شنيدند، رفتند و صندوق را آوردند و تسليم پيامبر نمودند.
پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم نگاه كردند و صندوقى از فولاد ديدند كه بسيار لطيف ساخته شده بود و قفل محكمى بر او زده شده بود و كليد نداشت.
پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم صندوق را نزد اميرالمؤمنين علیه السلام گذاشتند و فرمودند: در صندوق را نيز تو باز كن و اين معجزه را آشكار كن.
حضرت على علیه السلام دستان مباركشان را به دعا برداشتند و چيزى خواندند و سر انگشت خودشان را بر آن قفل بسته زدند. به قدرت حق تعالى و به ولايت اميرالمؤمنين علیه السلام آن قفل صدايى كرد و باز شد.
اميرالمؤمنين علیه السلام نظر كردند و لوحى از طلا ديدند و خطى كه بر آن لوح با نقره ى سفيد به خط عبرى نوشته است. آن لوح را برداشتند و به دست پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم دادند.
آن حضرت نگاه كردند و دوباره به آن حضرت بازگرداندند و فرمودند: يا على، اين لوح را نيز تو بخوان. حضرت على علیه السلام در لوح نظر كردند و مطلب مزبور را كه به خط ذرخاى زاهد در آن لوح نوشته و مهر كرده بود ديدند.
او گفته بود كه بعد از هزار و پانصد و پنجاه سال، محمد صلی الله علیه و آله و سلم پيامبر آخرالزمان ظاهر می شود وعلى بن ابی طالب علیه السلام ابن عم و داماد و وصى ايشان است. يكى از ذريّه ى من به ايشان ايمان می آورد و آن ها را به مهمانى می برد، و انگشتر از انگشت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بيرون می آيد و در چاه می افتد و داماد و وصى ايشان آن را از چاه بيرون می آورد بی آنكه به چاه رود. سپس اين صندوق را از شما می طلبند.
آن را نزد ايشان ببريد و همگى اسلام را بپذيريد و اقرار به حقيقت ايشان نمائيد كه دين ايشان ناسخ همه ى اديان است، و اين هشت قريه را تسليم ايشان كنيدكه حق ايشان است، و بر شما و بر جميع مردم بجز اهلبيت ايشان حرام است. اگر وصيت مرا عمل نكنيد خصم خداوند بر شما باد و آن حضرت نيز خصم شما باشد و اين روستاها و آبادي هاى من فداى وصى حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اهلبيت او است.
وقتى آن قوم اين خط و وصيت جد خويش را ديدند و شنيدند همگى اسلام آوردند و هشت روستا را فداى اميرالمؤمنين علیه السلام كردند و آنجا را «فداك» نام نهادند، يعنى «فداى تو». آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام آن ها را فداى پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم نمودند. پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم هم آن را به فرزند خود حضرت فاطمه سلام الله علیها دادند و حضرت فاطمه سلام الله علیها نيز تسليم حضرت على علیه السلام كردند. پس فدك در اصل «فداك» با الف بوده كه در اثر كثرت استعمال الف آن ساقط شده است.1
بعضى گفته اند: علت نام گذاري آن جا به فدك به خاطر آن است كه بيشتر محصول آن پنبه است و لفظ «فدك» به معناى از هم باز شدن و پراكنده شدن و حلاجى پنبه است. بعضى هم گفته اند به نام «فدك بن هام» اول كسی است كه در فدك سكونت داشته است.